Lilypie Pregnancy tickers

Wednesday, August 11, 2010

روزهای رنگین کمانی ... با تو

دیشب خوابت رو یدم. خواب انگشت های کوچولو و ظریفت رو... که وقتی بغلت می کردم محکم به پشتم چنگ می زد و محکم تر گردنم رو می گرفتی...




 کوچولوی خاله، هنوز نیامدی که من عاشقت شدم. 
تا یه ماه پیش فکر و ذهنم درس و کار و امتحان فوق بود... ولی تو هنوز نیومده من رو از راه به در کردی... 
دیشب خوابت رو دیدم خوشگلم... دیدن ِ پلک های کوچولت ، وقتی که خواب بودی ... وقتی بلندت کردم چشم هات رو یه کمی باز کردی و بعد دوباره تو بغلم خوابت برد.
نیومده عاشق گریه ها و خنده هات شدم.... 
داری ، نداری ، یه خاله داری از دار ِ دنیا... خُب حق بده دیونت باشم.

من و پری، بچه های دوران جنگ بودیم.... اوج جنگ . بچگی هایی که کوپن و نفت و سهمیه بندی و تحریم سرخط  روزها و لحظه هاش بودن.
مامان میگه از بچگی ِ ما نتونسته لذت ببره... که خُب ، نتونسته... حق داشته...دوره ، دوره جنگ بوده.
جنگ بود ...از پلی استیشن و کامپیوتر خبری نبود... از تلویزیون رنگی و برنامه های فراوون و 24 ساعته هم خبری نبود... 
تلویزیون و برنامه کودک منحصر می شد به ساعت 5 بعد از ظهر و تلویزیون 14 اینچی سیاه و سفید... که بعدها حتی "خیابان کبوترها"  هم توش یه توتالیته خاکستری داشت.
مامان بوی برف و سرما می داد وقتی می اومد... پری کوچیک بود ، دخترک 8 -9 ساله... که هم مواظب خواهرکش بود ، هم مواظب خونه... کدبانوی بی رقیب بود... تکیه گاه محکم ترس های خواهر کوچیکش...
مامان که می اومد ، دستاش یخ کرده  بود و صورتش سرخ از شلاق باد  زمستون های سیاه... ولی همیشه برای دخترکان چیزی خوشایند داشت...
یکشنبه ها پشمک با چوبین، سه شنبه ها نون فانتزی و شیرکاکائو... پنج شنبه ها پفک... 
مامان میگه میخواد شیرینی  نوه اش  رو حس کنه... از شیطنت ها و شیرینی اش لذت ببره...پا به پاش بازی کنه.

کوچولوی خاله.... عزیز دل خاله... این انتظار تا فوریه ، هم شیرینه و هم سخته! 
دارم برنامه ریزی می کنم... اتاقم رو واسه مواقعی که می خواهی بیایی،  آماده می کنم... 
شیرین ِ خاله، از الان که نه... از خیلی وقت پیش منتظرت بودیم.
منتظرتم... زیاد... تو مثل یه نور کوچولو ای خوشگلم !

پ.ن : بر حضور کمرنگ غائبین، شکوه ای نیست. بر او می بخشاییم.

No comments:

Post a Comment

برای ما بنویس! اینجا...