Lilypie Pregnancy tickers

Wednesday, August 25, 2010

اتمام حجت ... یا... ای خاله بداخلاق!

درگیری کار من و پروژه ها تمومی نداره... این دفعه حداقل حُسنش اینه که حواسم رو از انتظار لحظه به لحظه پرت می کنه.
عزیز دلم ، بهم قول بده که واسه من خواهرزاده خوبی باشی و موقع تحویل پروژه و کار، به من کمک کنی...کمک نمیکنی، خداقل اذیت هم نکن!
سارا کوچولو، خاله اش، لیلی رو خیلی اذیت می کنه! شیطنت می کنه و تا میبینه لیلی بند و بساطش رو ولو کرده، شروع می کنه به غلت زدن رو شیت ها و وسایل خاله جونش... تو که از این شیطنت ها نمیکنی!!!
هر پند از الان میتونم حدس بزنم حسابی آتیش می سوزونی... حسابی داری مامان جونت رو اذیت می کنی...تو فسقلی ِ نخودچی، دمار از روزگار مامانت در آورودی...
من که عاشقتم کوچولوی دوست داشتنی... برات می میرم.... ولی حواست باشه ها... من دارم، ندارم یه خواهر دارم تو دنیا! اگه بخوای این خواهر جون ِ کم طاقت من رو زیاد اذیت کنی، وقتی به دنیا اومدی سر و کارت با منه هاااا!
خودت هم میدونی خاله جون وقتی عصبانی بشه، چقدر خطرناک و خشن میشه! از الان سنگ هام بات وا بکنم... بعدا لوس نشی...نگی خاله ام که قربون صدقه ام می رفت، حالا چرا انقدر بداخلاقه!  آخه میدونی که عزیز دل خاله... جنگ اول به از صلح آخر...! 
راستی یه چیز دیگه... خاله جونت  فقط موقع تحویل کار وپروژه خیلی بد اخلاق میشه...
واسه همین ِ که این پست یه مقدار حال و هوای خشن آلود داره...

قربونت برم جیگرم! خب آخه تو هنوز خیلی نیستی (!) اینه که منم غرغر هام رو به تو میگم و به قولی به تو گیر دادم!
از تو مظلوم تر گیر نیاوردم...! ( الان کمی تا مقداری دچار عذاب وجدان گشتیم...) 
بهتره این پست ادامه پیدا نکنه، چون فکر کنم روند رفت و برگشتی عشقولانه من به تو و خشونت های خفته و غرغرهام، تو رو از الان دچار سردرگمی کنه... اینه که جهت خالی نبودن عریضه چند تا عکس از دوران بچگی مامان و خاله رو میذارم ، زحمت رو کم می کنم!

من و مامانت در عنفوان کودکی!


قربونت بشم من! عزیز دل خاله! خوشگل ِ من! ( رو سفیدم کنی ها! نکنه زشت بشی ، آبرومون رو ببری! مامان به اون خوشگلی داری!)

 پری خانم خوشگل ِ مامانی 



خواهر بزرگتر ِ شاکی ، خواهر کوچیکتر ِ مریض احوال 4 ماهه.

Tuesday, August 17, 2010

یک هفته زودتر

زمان رو ثانیه ها می سازن. کوچکترین واحد زمان که ما تو زندگی روزمره ازش استفاده می کنیم.
حالا تو فکر کن :
نه یک ثانیه ،
نه یک دقیقه ،
نه یک ساعت ،
نه یک روز معادل 24 ساعت ،
7 روز... تو یک هفته زودتر می یایی پیش ما. یک هفته زودتر از اونچه که ما انتظار داشتیم...!




عزیز دلم، دیدی نیومده دلتنگتم، تصمیم گرفتی زودتر بیایی. می دونم چقدر مهربونی...

پ ن :عزیز دل خاله ، امروز فهیدیم که تو یک هبته بزرگتر از اونی هستی که ما فکر میکردیم.

Monday, August 16, 2010

قلب عروسک پارچه ای


قشنگ ِ خاله... از الان تا فوریه من می میرم از انتظار. کاش مثل خودم آذر به دنیا می اومدی .

دوست دارم خودم برات عروسک بدوزم... سرم رو یه جوری گرم کنم ، ولی تو این دوره و زمونه، می دونم این کارها مسخره و ابتدایی به نظر میاد...

یکی بهم می گفت: چه کاریه؟ این همه عروسک خوشگل و ریز و درشت . هر شکلی که بخوای...هر زنگی که اراده کنی هست... چه کاری مثل عهد دقیانوس واسه بچه عروسک درست کنی و بدوزی...این افکار بدوی چیه تو سرت...؟


خب بنده خدا نمی دونه من دلم می خواد یه عروسک پارچه ای درست کنم و توش رو از خاطرات بچگی پُر کنم.

توی شکمش به جای الیاف مصنوعی ،یه قلب پارچه ای قرمز بذارم.... که اگه عروسک پاره پوره شد، بدونی که عروسک ها هم می تونن قلب داشته باشن.

دلم می خواد تموم ذوق و سلیقه ام رو متمرکز کنم برای تو.

دلم می خواد به خاطر تو هم شده...یه مدت از تمام واژه های تکراری فاصله بگیرم...نفس بکشم.از تمام این ها

corection . Section . Site Plan .Design process . Elevation. Conceptual Modeling. Diagram Plan. interior Perspective.Axe plan. Rando.Renderind. Sketching. Landscape Architecture....

عزیزکم ، خسته شدم از این همه تنوع تکراری. از این هم روزمرگی ... از این همه علایق یکنواخت.

نمی دونم اینجا برای تو می نویسم یا برای خودم....
من و مامانت ، کودکی مشترکی داشتیم...هر چند پری فقط 2 سال و 4 ماه از من بزرگتر بود ،ولی درمواقعی که مادر نبود، سعی می کرد مثل مادر باشه... ناشیانه با دست های کوچکش نوازشم می کرد... حالا دلم می خواد من هم همه عشق و مهرم رو به تو بدم...

از الان انتظار دستهای کوچولوت رو می کشم قشنگ ِ خاله.

دوستت دارم عزیزِ دل ِ خاله.

Wednesday, August 11, 2010

روزهای رنگین کمانی ... با تو

دیشب خوابت رو یدم. خواب انگشت های کوچولو و ظریفت رو... که وقتی بغلت می کردم محکم به پشتم چنگ می زد و محکم تر گردنم رو می گرفتی...




 کوچولوی خاله، هنوز نیامدی که من عاشقت شدم. 
تا یه ماه پیش فکر و ذهنم درس و کار و امتحان فوق بود... ولی تو هنوز نیومده من رو از راه به در کردی... 
دیشب خوابت رو دیدم خوشگلم... دیدن ِ پلک های کوچولت ، وقتی که خواب بودی ... وقتی بلندت کردم چشم هات رو یه کمی باز کردی و بعد دوباره تو بغلم خوابت برد.
نیومده عاشق گریه ها و خنده هات شدم.... 
داری ، نداری ، یه خاله داری از دار ِ دنیا... خُب حق بده دیونت باشم.

من و پری، بچه های دوران جنگ بودیم.... اوج جنگ . بچگی هایی که کوپن و نفت و سهمیه بندی و تحریم سرخط  روزها و لحظه هاش بودن.
مامان میگه از بچگی ِ ما نتونسته لذت ببره... که خُب ، نتونسته... حق داشته...دوره ، دوره جنگ بوده.
جنگ بود ...از پلی استیشن و کامپیوتر خبری نبود... از تلویزیون رنگی و برنامه های فراوون و 24 ساعته هم خبری نبود... 
تلویزیون و برنامه کودک منحصر می شد به ساعت 5 بعد از ظهر و تلویزیون 14 اینچی سیاه و سفید... که بعدها حتی "خیابان کبوترها"  هم توش یه توتالیته خاکستری داشت.
مامان بوی برف و سرما می داد وقتی می اومد... پری کوچیک بود ، دخترک 8 -9 ساله... که هم مواظب خواهرکش بود ، هم مواظب خونه... کدبانوی بی رقیب بود... تکیه گاه محکم ترس های خواهر کوچیکش...
مامان که می اومد ، دستاش یخ کرده  بود و صورتش سرخ از شلاق باد  زمستون های سیاه... ولی همیشه برای دخترکان چیزی خوشایند داشت...
یکشنبه ها پشمک با چوبین، سه شنبه ها نون فانتزی و شیرکاکائو... پنج شنبه ها پفک... 
مامان میگه میخواد شیرینی  نوه اش  رو حس کنه... از شیطنت ها و شیرینی اش لذت ببره...پا به پاش بازی کنه.

کوچولوی خاله.... عزیز دل خاله... این انتظار تا فوریه ، هم شیرینه و هم سخته! 
دارم برنامه ریزی می کنم... اتاقم رو واسه مواقعی که می خواهی بیایی،  آماده می کنم... 
شیرین ِ خاله، از الان که نه... از خیلی وقت پیش منتظرت بودیم.
منتظرتم... زیاد... تو مثل یه نور کوچولو ای خوشگلم !

پ.ن : بر حضور کمرنگ غائبین، شکوه ای نیست. بر او می بخشاییم.

Monday, August 9, 2010

سلام دوباره.
با چند روز تاخیر ( البته در اینجا ) تولد پری ، مبارک!





قربون خواهرم برم که داره مامان میشه ولی هنوز هم مثل بچه ها شیرینه! D:
پری این روزها به شدت کشک می خوره! زیر بالشش هم کشک ذخیره داره!!! فکر کنم وقتی کوچولوی ما به دنیا بیاد به جای شیر، کشک بخوره.
این روزا ،من و مامان مدام تو صفحه های وب ، به قول مامان وب گردی می کنیم و از سیسمونی تا وبلاگ مادر ها و بچه ها رو زیر و رو می کنیم و واسه خودمون کلی ذق و شوق داریم!


پری و آقای همسر ، یه پازل خریدن، میخوان بسازن و قابش کنن و بزنن تو اتاق ِ (به قول پریسا) جیگرگوشه...!
پازل تصویرش two sisters under terrace . یعنی این: 



دارم ذوق مرگ میشم کوچولوی خاله!!!

Tuesday, August 3, 2010

سال شد 4!

امروز سالگرد چهارمین سال ازدواج "  پری" و "آقای ام.ام" بود.
اون روز هم خوشحال بودم . اون روز هم هوا قشنگ بود و مثل امروز یه کم عجیب و غریب !

مرداد ماه ،همیشه واسه من ماه شلوغی بوده ، حالا به جز 11 مرداد و سالگرد ازدواج خواهری ، و 14 مرداد و تولد ِ خواهری،  4 مرداد هم یه روز خوب و به یاد موندنی شده واسه من.
به خاطر شنیدن خبر موجودیت ِ کوچولوی خواهری!
بچه که بودیم ، دلم می خواست کلی خواهر و برادر داشتیم تا موقع دعوا و قیل و قال با پری، واسه خودم یار داشتم و جنگ و جدال هامون حسابی رنگ و لعاب می گرفت. ولی الان  دیگه خواهری ، واسم همه چیزه! با دنیا عوضش نمی کنم!!!
غرغر هاش رو هم دوست دارم!



Sunday, August 1, 2010

این هم یه عکس از مامان ِ کوچولو ،وقتی یک سالش بوده.

که درست  مرداد ماه  ِ 28 سال قبل به دنیا اومده !




خانم ِ پر  یک ساله