Lilypie Pregnancy tickers

Friday, December 3, 2010

آآآآی ملت... کمک!

این روزها را می توان در چند جمله خلاصه کرد؛
یک جمله و مهمترین جمله اینه... :
    " در جستجوی نام نیک برای دخترک"

ذهن و کتابخونه و حال و گذشته رو زیر و رو کردیم... نامی یافت نشد مقبول مادر و پدر دخترک
می ترسم مثل خاله بینوایش چند هفته ای بی نام  بمونه

پارامتر های مد نظر برای اسم اینقدر زیادن که توضیح و تفسیرش اینجا نمی گنجه. 
عزیز دل ِ خاله، دخترک نازنین ما ، با این همه وفور اسم و در عین حال، نیستی یک نام مقبول چه کنیم...؟
 

Thursday, November 18, 2010

تب + هذیان = بد نبینی الهی

سلام بر همه
تب و آنفولانزای شدید بهم مهلت نداده که جدیدا چیزی بنویسم...
مریضی چیز وحشتناکی  ِ ...خواهشا مراقب خودتون و بچه هاتون باشید.
همین که هنوز زنده ام و حالم هزار مرتبه بهتر از 4 روز پیش شده، خدا رو ده هزار بار شکر می کنم...!!!
4 کیلو کاهش وزن ، در عرض 6 روز تب آلود...

خدا نکنه کسی مریض بشه... 
اگه هم می شه به این شـــدّت و حــدّت مریض نشه... 
اگه هم به این شــّـدت مریض میشه، اینقدر طولانی و جانفرسا نباشه...

خلاصه  و لبّ مطلب اینکه ؛ بــــــد نبینین الـــــــــــهــــی!


Monday, November 8, 2010

یک چیزی تو این مایه ها...


وقتی فکر می کنیم که ما هم ، مثل تمام جنین ها 9 ماه دررحم مادرمان طاقت آوردیم، سخت مشعوف می شویم و انگشت حیرت به دهانمان می ماند. عجب صبری داشتیم و خبر نداشتیم.

گاهی فکر می کنم زمان چیز مزخرفیه. یک چیز مزخرف زبون نفهم... که سر جلسه امتحان و کنکور و شب تحویل پروژه زود می گذره ، وقتی تو یه مهمونی محظوظ و کیفوری زود می گذره ( البته لطفا جلسه امتحان و مهمونی و قرو قنبیل رو یکی نکنید.) ، اونوقت  که دلت می خواد زمان تو یه چشم به هم زدن بگذره، انگار که پلک هات به هم می چسبند، عقربه ها به صفحه ساعت می چسبند، کلا همه چیر  به همه چیز می چسبه... اصلا همین طوری که گاهی زمان کِش می یاد...
یا مثلا وقتی بین چند تا آدم زبون نفهم ، توی یک جمع احمقانه و کسل کننده  گیر می کنی ، که عقربه های کل ساعت های دنیا از "بیگ بن" * لندن گرفته  تا ساعت مچی روی دستم، خرفت و احمق و زبون نفهم می شند و علیرغم وظیفه خطیرشون، جفت پا توقف می کنند... 
همه اینها زمینه ای بود برای اینکه بگم پس چرا این زمان کوفتی نمی گذره...
یا نمی شد بچه آدم هم مثل خرگوش ، یک ماهه به دنیا بیاد و قال قضیه رو بکنه.... 
اصلا من نمی فهمم ، چه اصراریه 9 ماه یا به عبارتی 40 هفته توی اون جای تنگ و تاریک بمونه؟ 
این همه زمان گذشته، تازه شده 23 هفته...  
همیشه اول پائیز و زمستون دلم می خواست زمان نگذره و همین جور پائیز بمونه... ولی اقرار می کنم که هنوز پائیز تموم نشده، طاقت من طاق شده...

الان کودک کوچک خواهرم 23 هفته یا 5/3 ماهه شده. یعنی یه چیزی تو این مایه ها * : 


 قبول کنین اگه این ریختی باشه ، هنوز قابلیت اینو نداره که زیاد قربون صدقه اش برم. یه جنین که نهایتا 500 گرم وزن داره، با کلی چروک رو پوست قرمزش... 
می تونم الان  به نبودنش غر بزنم و یه کم که قیافه اش خوشگل تر شد، قربون صدقه اش برم.
من قراره خاله اش باشم و یه عمر قربونش برم. بذارین یه کم قیافه اش آدمیزادانه تر بشه... هر چنر تا وقتی به دنیا نیاید، با این که می دونم آدمه، نمی تونم بگم آدمیزاد ِ...که به هر حال باید زاده بشه که بشه آدمیزاد... البته به شرط  آدم  بودن مادرش، که اونو خودم تضمین می کنم... صد درصد تضمینی .


ته نامه: 

* Bigben
* عکس برگرفته از :  http://www.ninisite.com/weekbyweek/week.asp?week=23

Wednesday, November 3, 2010

سیستم تفکری وبلاگی

دنیای وبلاگ چیز غریبیه... با گذشت بیشتر از 9 سال از عمرمفید وبلاگ نویسی تو این مملکت، اذعان می کنم که هنوز هم فضولی و سرکشی تو زندگی مردم  و مرور وبلاگ هر قشرو طیف آدمی برام جالبه...
کودکانه یا بزرگانه، درست و درمون و به در بخور، تا جلف و جفنگ و اراجیف...همه رو دیدم... 

کلا یه مدت  وبلاگ زده شده بودیم یه جور نا جور... سرو ته مان را که میزدند ، ما رو تو وبلاگ مردم پیدا می کردند!
حالا که  بزرگتر ، یا به عبارتی سالخورده تر شده ایم ، مدیریت بیشتری روی زمان فضولی هایمان داریم... ولی کماکان حس می کنیم که گاهی زیادی اتلاف وقت می کنیم و گاهی سرمان در سرکشی به یک وبلاگ، زیادی گرم می شود...

چیزی که برام جالبه اینه که اگر یه روز، مثل روزی که گذشت، خدا بخواد و  ما ازخونه بیرون نرویم، میشه با سر زدن به این دنیای مجازی ، دنیای بیرون و شهرنشینی رو کاملا برای خودت بازسازی ، یا بهتر بگم، مدل سازی کنی...
 همه جورش رو داریـــــــــــــــم:
آدم های چیتان پیتان کرده ، با لباس های زرق و برقی... آدم هایی که ادعای روشنفکری می کنن...آدم های بی دغدغه...آدم های شوخ طبع...خشن.... بی مبالات... درسخونده  یا عامی....آدم های فقیر (نه از نوع مادی ) .... آدمهایی که غرق در دنیای خودشونن...آدم های درگیر... افسرده....داغون... شنگول ... پست و بی فکر... عمیق و دردمند...
خلاصه اگه یه ساعت چرخ بزنی تو پیج ها و صفحات این دنیای مجازی، اونقدر آدم های مختلف و رنگ و وارنگ می بینی که سرت سوت می کشه....چشمات سیاهی میرن، شاخ در می یاری و کلا اگه ادامه بدی به موجودی غیر از خودت تبدیل می شی!

میگم عجیبه، چون اگه بخوای راه بیوفتی تو شهر و این همه آدم رو یه جا ببینی، باید کم کم 4-3 ساعت وقت بذاری، تازه نمیتونی با خیال راحت تو ذهنشون کنکاش کنی ، گذشته و حال شون رو یه جا ببینی... نمی تونی بفهمی توی مغز همشون چی می گذره.... گاهی شاید دلت بخواد به بعضی هاشون بد و بیراهی نثار کنی... شاید بخوی واسه یکی دو قطره اشک بریزی... یا مسخره اش کنی... یا به یکی  حسودی کنی... شاید دلت بخواد بهش گیر بدی و دق دلی ات رو خالی کنی... خُب، هیچ کدوم از این کارا رو نمی تونی تو دنیای واقعی انجام بدی...
تازه شاید بعضی ها 2-3 تا شخصیت مجزا داشته باشن و مثل من سرشون درد بکنه واسه تایپ و پسورد و این قرتولک بازی ها...

حالا بین این همه وبلاگ، بعضی هاشون، مثل همین خلوته...یا به قولی مشتری آنچنانی ندارن...
نمی دونم، سیستم فکری وبلاگ نویسی چه جوریه؟... درستش چیه؟... عام باید باشه ، یا خصوصی؟... اگه عام، چرا نیست، چرا یه چیزایش یواشکیه...؟... اگه خصوصیه پس چرا در معرض دسترس عموم ِ؟

از هر بعد و زاویه که نیگاش کنی، عجایبی می بینی، غریب! هزار تو دارد این دنیای مجازی ، درگیرش که بشی، حسابت یه جورایی با کرام الکاتبین ِ...
دلیل ِ من، دلیل کوچیکیه... ولی عمیق ِ! واسه همین چیزاست که می گم دنیای مجاری، خصوصا از نوع وبلاگی اش عجیب غریبه دیگه...

روزی با اکثریت مطلق!

روز اول آبان هلک و هولوک، رفتم پیش پریسا... روز موعود فرا رسیده بود! روز سونوگرافی و تعیین جنسیت!
از سونوگرافی های دور و نزدیک اطرافیان کلافه شده بودیم... تلورانس حدس و گمان بین دختر یا پسر بودن لحظه به لحظه بیشتر می شد... تا یکی دو هبته پیش، حداقل 2 روز سر حرف و حدسم  می ایستادم . ولی از دو سه روز قبل سونوگرافی، یه چیزی ته دلم وول می خورد و مدام نظرات کارشناسانه می دادم و فاز به فاز می شدم! یه دقیقه می گفتم صد در صد دختره، یک دقیقه بعدش می گفتم صد در صد پسره...
دیگه جمعه و شنبه کفرم از دست خودم بالا اومده بود!!! جالب این بود که پریسا . آقای "ام ام" به اندازه من هیجان نداشتند و متزلزل بودن حدسیات من رو درک نمی کردن!!!
من طاقتم طاق شده بود و به هر زور و زحمتی بود، خودم رو رسوندم به خواهر عزیز و با قیافه مظلومانه، کمی هم حق  به جانب گفتم: "منم می یام... منم بیام؟...بیام؟... می یــــام!"
خلاصه که .... رفتیم و لحظه موعود فرا رسید و آقای دکتر با طمأنینه و آرامش ، گفتند: بلــــه... دختره....
هـــــــــــــــورا!!! دختره!!!
تلورانس احساسی  من در آخرین تغییر فاز درست عمل کرده بود ! حالا من و پریسا و کوچولو در اکثریت مطلق بودیم!!!

یک لبخند احمقانه ناخواسته رو صورتم نشسته بود. آنقدر از فرط حدسیات ام کیفور بودم، که منشی آقای دکترمعینی از دیدن چهره بلاهت بار من ، با اون لبخند 6 در 8، تعجب کرده بود... و زیر چشمی منو نیگا می کرد...
خودم رو جمع و جور کردم...
کوچولوی ما.... دخترک فکور ما، موقع سونوگرافی دست کوجولوش رو گذاشته بود روی چونه اش... انگار داشت فلسفه مارکس و هگل و کانت و دکارت می خوند... یا در فلسفه اشراق تعمق می کرد...
باقی قضایا و باقی احساسات بماند...

اکثریت قریب به اتفاق اطرافیان ، سونوگرافی از راه دورشون غلط از آب در اومده بود. کوچولوی ما دخترکی است عزیز و دوست داشتنی!
که البته اگر پسر هم می بود، اگرچه اکثریت ما رو دچار تزلزل می کرد، ولی باز هم عزیز بود و دوست داشتنی!!!

روزی بود اول آبان... پائیزی است این پائیز، و سالی عجیب خوشایند و مسرت بخش سال 1389

ابراز موجودیت ، یکی مثل خودم!


عزیز نازنین ما ، 24 مهر ماه برای اولین بار تکون خورد ... پریسا ترسید و مثل اون قدیم ندیما یه "وای"  گفت و کلی هول و هراس تو دل ما بر پا کرد... انگار سونامی  اومده باشه... یا جنی ، آدم فضایی، سوسک سخن گویی ، چیزی دیده باشه...
یکی نیست بهش بگه مگه نمیدونستی که کوچولوی دوست داشتنی همین روزها(که میشه همون روزا) قراره تکون بخوره و موجودیتش رو اثبات کنه؟  خوب شد تنها نبود و من پیشش بودم، خواهر کوچیکه بی تجربه، زودتر از مامان ِ کوچولو دوزاریش افتاد...که بــــــله!
اما آغاز حرکت همانا و شیطنت ها و تکون و وول وولک هاش همان...
انگار بهش برخورده که گفتم " تنبلی"...
حالا اصلاح می کنم... برعکس دوران جنینیت مامان جونت، و درست شبیه جنینیت ِ خودم، شیطونی...من مادر بیچاره ام  رو عاصی کرده بودم از فرط مشت و لگد ...
چنگ و دندون هم....شاید اگه دندون داشتم، مامان بیچاره ام رو گاز هم می گرفتم...
البته پریسا از حرکات ماهی گونه کوچولو به وجد میاد و (ببخشید) چنان خرکیف میشه ، که به محض طی العرض ِایشون بی حرکت می مونه تا بیشتر  این حرکت ها و ابراز موجودیت روحس کنه. انگار مسخ شده باشه... یا هیپنوتیزم شده باشه... یا حالا هرچی.
می گه انگارموبایل قورت دادم، رو ویبره است و  داره زنگ می خوره!!!! (جــــل الخــــــــــالــق!)
آقای " ام ام" که ساز میزنه... چهارمضراب  که می زنه ، موجودیت کوچولوی ما به اوج می رسه... 

باری.... چنین موجودی است کودک شیرین و عزیز و دوست داشتنی هنوز نیومده ی خواهرم.

چی بود این پسورد کذایی؟

اینقدر تنبلی کردم... اینقدر پشت گوش انداختم حضور مجازی ام رو در این پیج... اینقدر پشتم باد خورد که امروز ، بعد ازمدت هاکه عزمم رو جزم کردم و خواستم خطی بنویسم و اثری به جا بذارم، هر چی متمرکز شدم به کله  و مغز و ذهنم فشار آوردم، یادم نیامد که نیامد...
اونچه که یادم اومده بود رو از چپ به راست... از راست به چپ نوشتم... یکی درمیون ، دو تا در میون نوشتم.... نشد که نشد... عاقبت مجبور به تغییر پسورد کذایی شدم...

باری ایناست عاقبت تمامی کسانی که در تایپ بسی تنبل اند و ترک وبلاگ میکنند...!