Lilypie Pregnancy tickers

Wednesday, September 29, 2010

نوزده...

پایان نامه ای که عاقبت پایان یافت.
با « نوزده تمام» تموم شد!

Monday, September 13, 2010

من، تو و نظام هستی

سلام عزیز دلم.
ببخشید که تو این چند روز چیزی برات ننوشتم. اگه هزار پا بودم بهتر بود... یه پام تو کارگاه برش ِ... یه پام تو لوازم التحریری ها... یه پای دیگه ام گره خورده زیر تنم...یکی دیگه رو هم مثل بقیه گم کردم...
واقعیت اینه که این روزا تا آرنج توی چسب قطره ای و مقوا گم شدم... شب و روزم قاطی شده...زیر چشم هام سه تا حلقه بنفش و خوش ترکیب واسه خودشون عشق و حال می کنن...
تازه... گل بود به سبزه نیز آراسته شد....
هنوز هوا خنک نشده، من مریض شدم... بوی چسب و کلروفوم و ماژیک و الکل هم مزید بر علت شده... من موندم و یه حساسیت مخوف. دگزامتازون و اسپری و شربت سینه ... پرودونیزلین و ضد حساسیت های  رنگ و وارنگ...
اینا به کنار... عروسی آخر هفته رو چی کار کنم...؟!؟؟؟
مقوله عروسی واسه من همیشه بغرنج بوده... از لباس و کفش .... تا بی خوابی شبونه اش... تا سر و صدا و سرسام گرفتنم!
کاش میشد تو عروسی هم شلوار جینم رو بپوشم... با یه تی شرت گشاد... کفش هاس کتونی ام رو هم پام می کنم .کدوم رو...؟ این دفعه اون سبزا رو...و جلوی در می ایستم و با خوشحالی داد می زنم : من حاضرم!!!!
پوشیدن پیرهن و دامنو به تبع اون کفش چیتان پیتانی عذاب واسم...دردسرش یه طرف...عدم آشنایی با سیستم راه رفتن با کفش های چیتان پیتان یه طرف.... کمردرد روزهای بعدش  هم همون طرف! ....
هیچ وقت دلم نخواسته مرد باشم.... ولی در واقع عروسی و مهمونی های این جوری ... همیشه به مردا حسودیم میشه... به کفش های راحتشون... به نهایت سختی لباس هاشون که کت و شلواره....به موهای کوتاه ِ کوتاهشون...
من غر میزنم.. غر غر می کنم...این دفعه واقعا حق دارم....!
عروسی و پایان نامه و مریضی.... دفاع از پایان نامه یه روز بعد از عروسی... ایده نداشته واسه شیت بندی.... لمینیت و  پلات و برش لیزری....Sketch up ...V-ray....3D modeling و  هراز تا  کوفت دیگه ...به من جرأت غرغر اضافی میده...
غررررررررر غرررررر می کنم.... چرا نکنم؟!

و اما تو....
تو اما کماکان مامان بیچاره ات رو اذیت می کنی... به مامانت گشنگی میدی...داری کم کم خودی نشون میدی و گنده میشی... هر چند هنوز 10 سانت بیشتر نیستی...!
کوچولوی 10 سانتی....من درگیرم... بعد از دفاع هم به شدت خسته... یه  هفته می خوابم... مثل خرس.... مثل توی تنبل... میشه همزاد پنداری خاله و خواهرزاده... من 165 سانتی... تو 10 سانتی...با اختلاف ناچیزی در نظام هستی و طبیعت.


Wednesday, September 1, 2010

وقتی چشمان به جمالت روشن گشت...

سلام. نمی دونم اینجلا واقعا خلوته یا نداشتن پیام دلیل دیگه ای داره ... ):
عیب نداره خاله جون، خودم برات می نویسم... 
عزیزکم پریروز با مامانت رفتیم سونوگرافی و جنابعالی رو رویت کردیم... خیلی کوچولویی هنوز! فقط  8.2 سانتی متر! که از اون 8 سانت هم 2 سانتی مترش سر ِ خوشگلت بود!
قربون اون پیشونی ِ خوشگل و خوش تراشت برم من عزیزکم!
ولی خودمونیم ها... هنوز مامانت رو اذیت می کنی خیلی هم اذیت می کنی... خُب... حالا تو مدام مامان جونت رو اذیت کن و گشنگی بهش بده ، اونوقت خودت هم کوچولو می مونی و ما صدات می زنیم " ریزه میزه جون!"
تازه ، یادت باشه کم ِکم ، 1 سال باید آویزون مامانت باشی واسه غذات ( که شیر می باشد) ... اونوقت یه موقع، شاید، مامانت بیافته رو اون دنده و گشنه  بمونی...!!! گهی زین به پشت و گهی پشت به زین...!!!
و دیگه اینکه ... خاله شهین جونم  داره کلی تحویلت میگیره و چیزای خوب خوب برات می فرسته! خوش به حالت فسقلی ِ من...!
 
عزیز دل خاله... مامانت رو کمتر اذیت کن... زود ِ زود بزرگ شو... ما خیلی منتظرتیم عزیزکم!

قربون ِ تو بشم من... عزیزِ نازنین و شیرین!

                           
  پ.ن: عکس از www.dreamtime.com